هیچی مثل قدم زدن زیر بارون برام لذت بخش نیست وقتی که بارون میاد یه حسی در من زنده میشه که منو یاد گذشته میندازه گذشته های دور
خاطرات یکی یکی مثل فیلم از جلو روم رد میشن ومنو با خودشون به گذشته میبرن
خاطرات تلخ وشیرین هردو باهم در کنارهم گذشته ای را برام ساختن که با یادآوریش خنده وگریه توامان را باهم دارند
امروز بعد یه پیاده روی حسابی زیر بارون و بیاد آوردن خاطراتی که عمری باهاشون زندگی کردم
با یه حس دوگانه که نمیدونم تلخ بود یا شیرین به خونه برگشتم
در تقابل این دو حس متضاد نمیدونستم واکنشم چی باید باشه خوب یا بد
بهرحال هر چی بود یه حس بود برای اینکه از این حال دوگانه سوز در بیام
برای خودم یه چایی ریختم ورفتم پیش گلدون جونام که بقول دختری عشقام هستن نشستم وبعد کلی قربون صدقه رفتنشون حالم جا اومد
چایی رو که خوردم سر حال شدم
تصمیم گرفتم که امروز کدبانو بشم ودست بکار شدم ناهار فسنجون گذاشتم ودسر درست کردم ونظافت خونه وکلی کارهای دیگه
همه اینا را مدیون بارون امروز هستم که یه حس تازگی را در من بوجود اورد
پ.ن
خدایا بخاطر بارون رحمتت شکر
یادم نرفته که فسنجون خیلی دوست داری
درباره این سایت