محل تبلیغات شما

داستان زندگی



امروز مامان وبابا دارن از سفر برمیگردن فعلا فرودگاه هستن

مامان اینقدر هول بود که ساعت پرواز را ندیده بود وفک کرده بود ساعت دو بعدازظهره که ازقضا ساعت 4 هستش

بازم خوبه که از پرواز جا نمونده بنده خداها الان چند ساعته که تو فرودگاه معطل شدن

دارم ثانیه شماری میکنم که ببینمشون چقدر لحظات دیر میگذره

امشب خونه داداشی افطار دعوتیم وفردا شب همشون خونه ما دعوتن

ازدوسه روز پیش در تدارک افطاری هستم دلم برای دیدن مامان وبابا یه ذره شده

خدا کنه این لحظات زودتر بگذره وتموم بشه وبسلامتی برسن

پ ن

خداسفر همه مسافران را بیخطر کنه وهمه پدرومادرها را سلامت در پناه خودش حفظ کنه

مامانممممممم!

ای که وجودم زوجودت بوجود آمده کاش همیشه همنفسم باشی !


چند روز میشد که میخواستم پست بزنم ولی حس وحالش نبود شایدم چون تو گروه کافه بودم دیگه وقتی برای نوشتن نبود

+ اولین اتفاق این بود که طی صحبتهای یهویی که پسری در غیاب همسری ودختری داشت منو یهو غافلگیر کرد ودرتمام طول صحبت کردناش من فقط نیگاش میکردم چیزی درست حسابی از حرفاش نمیعهمیدم فقط به این فکر میکردم که پسرکی تا دیروز دغدغه بزرگ شدنش و انتخاب مدرسه رفتنشو داشتم

الان دیگه ترم آخرش هست وداره برام از مهمترین انتخاب زندگیش حرف میزنه

یهو بخودم اومدم ودیدم حرفاش تموم شده ومن از سر جمع حرفاش ابنجوری فهمیدم که میخواد زن بگیره

دلم یهووهری ریخت پایین اینقدر هول شده بودم که دست وپامو گم کرده بودم

فقط پرسیدم کیه؟

کجا باهاش آشنا شدی؟

چند سالشه؟

با تعجب پرسید مامان خوبی ؟

من کی گفتم کسی روانتخاب کردم گفتم نظرت در مورد زن گرفتنم چیه

یه نفس راحت کشیدم وگفتم خب ازاول میگفتی گفت مادر من پس تا الان داشتم قصه حسین کرد تعریف میکردم

خودمو از تک وتا ننداختم ژست مادرانه ای بخودم گرفتم وبراش بالای منبر رفتم وکلی از خصوصیات وشرایط ازدواج براش گفتم سر وپا گوش بود

اخرش بهش گفتم من به نظرت احترام میزارم اگر کسی مد نظرت هست بگو تا برم تحقیق کنم گفت نه هنوز کیس مناسبی پیدا نشده خواستم خودت در جریان باشی ودنبال کیس مناسب بگردی

فقط لطفا دررانتخاب کیس مناسب دو آپشن مهمو در نظر بگیر یکی اینکه از دوربین متنفر باشه ودیگه اینکه به جک وجونورا هم کار نداشته باشه بزاره زندگیشونو بکنن

بعدش خودش زد زیر خنده گفت البته یه گزینه مهم هم که ازهمه مهمتره اینه که مث خودت باشه شیطون وباحال البته بدون اپشن گیر دادن

واینجوری شد که پسرم اکی داده والبته در فرس زمانیه یه ساله که هم تکلیف فوق لیسانس وسربازیش معلوم بشه

حالا من مثلا باید بشم مادرشوهر وهرجا میرم چشمم دنبال دختر خوب باشه

الهی که همه جوونا عاقبت بخیرربشن واونی که هم کفو خودشون هست قسمتشون بشه



++واما ماجرای دوم که مربوط به بیماری همسری میشه

اول بگم الهی هیچ مردی بیمار وخونه نشین نشه که هم خودشو هم همسرشو بیچاره میکنه

از دوروز پیش همسری حالش بود مرتب سرد وگرمش میشد تا اینکه پریروز یهویی تب ولرز شدید وگلاب بروتون دچار اسهال واستفراغ شدید شد

بماند که با چه بدبختی بردمش دکتر همونجا دوتا آمپول بهش زدن تا تب ولرزش کمتر شد

وقتی اوردمش خونه دورازجونش رنگش مثل میت شده بود

از اینجا به بعد دکتریم گل کرد از انواع دمنوشهای طبی گرفته تا پوره های مختلف اونم چون بیحال بود جون مخالفت نداشت فقط دهنشو باز میکردم ومیریختم تو دهنش اونم قورت میداد

دیروز دیگه اوج بیماریش بود هیچ جوری لامصب بند نمیومد کم مونده بود جاشو دم دستشویی بندازم

اینقدر بهش محلول سرم ودم کرده های مختلف دادم ولی هیچکدوم کارگر نبوداینبار دیگه دختری هم به کمکم اومد هرچی نمیخورد اون بزور بهش میداد ومجبور میشد بخوره

ولی شب دیگه حال نداشت هرچی بهش میگفتم پاشو بریم یه دکتر دیگه میگفت خوبم دکتر گفت ویروسه وخودش دوره داره

تا امروز که اقای همسر محترم یهو هوس روزه گرفتنم گرفت گفت حالم بهتره میخوام روزه بگیرم

هرچی گفتم نه گوش نکرد عصبانی بهش گفتم یعنی اگر ببینم بیشتر از دوباربری دستشویی خودم میام اب میریزم توحلقت

یهو دیدم صداش نمیاد فکر کردم خوابیده بعدش دیدم یواشکی رفته دستشویی شیراب رو باز کرده وداره اواز میخونه مثلا داره دستشو میشوره که من هیچی نگم بعدشم رفت حمام شروع کرد به اواز خوندن که مثلا حالش خیلی خوب

یعنی یه جوری اواز میخوند که مرده بودم از خنده

خلاصه اینکه از حمام دراومد کلی شاد وشنگول

بهش گفتم فقط خدا بهت رحم کنه امارتو دارم فعلا دوتا

در حالیکه قیافه حق بجانب بخودش گرفته بود وگفت فک نکن نفهمیدم این دو روزه تو ودختر جونت چه بلاهایی سرم اوردین هر چی خواستین تو حلقوم منه بیچاره ریختین

دختری میخندید ومیگفت بخدا شما دوتا زوج بینظیری هستین نه به اون قهر ودعواتون نه به این عشقولانه هاتون

فعلا که خدا روشکر حالش بهتره وضعف هم نداره

الهی خدا همه بیماران را شفا بده

پ.ن

ببخشید طولانی بود خیالم که بابت بهترشدنش راحت شد بعد چند وقت یهو نوشتنم گرفت




بازم مث هرسال این روزها که میشه دلم میگیره

بازم یه ماه دوری

یه ماه دلتنگی

با اینکه همیشه ازاومدن ماه رمضون خوشحال بودم ولی این چند ساله خوشحالیم رنگ دلتنگی داره

هرچی در طول یه سال با خودم کار کردم که امسال باید باهر سال فرق کنه انگار نمیشه

هنوز مامان نرفته یه بغضی تو دلم نشسته

امروز که برای خدافظی رفته بودم خونشون هرچی بغلش میکردم ،بوش میکردم ،سیر نمیشدم

اشکای لامصب هم که بند نمیومد مث اینکه شیر آب واکرده بودن

خداییش خیلی سخته یه ماه دوری نمیدونم چرا من هیچوقت بزرگ نمیشم

بقول دختری خوبه امروز فردا باید نوه تو بغل کنی ولی بازم اینجوری برای دوری ازمامانت گریه میکنی

هرچی هم همه بگن ولی انگار حسم همون دختر بچه هفت ساله ای هست که تازه میخواد بره کلاس اول وتحمل دوری مامانشو نداره

پ.ن

خدایا بهم کمک کن که این یه ماه را به همشون زهر نکنم وبتونم برای بچه ها مامان خوبی باشم به همسریم صبر بده که بتونه منو تو این یه ماه تحمل کنه


همچنین سفر همه مسافرها را بیخطر کن وهمشون صحیح وسلامت برن و برگردن


ببخشید دوستای خوبم اگر به وبتون سر نمیزنم فعلا حال وحوصله ندارم ولی همتونو دوست دارم


هیچی مثل قدم زدن زیر بارون برام لذت بخش نیست وقتی که بارون میاد یه حسی در من زنده میشه که منو یاد گذشته میندازه گذشته های دور

خاطرات یکی یکی مثل فیلم از جلو روم رد میشن ومنو با خودشون به گذشته میبرن

خاطرات تلخ وشیرین هردو باهم در کنارهم گذشته ای را برام ساختن که با یادآوریش خنده وگریه توامان را باهم دارند

امروز بعد یه پیاده روی حسابی زیر بارون و بیاد آوردن خاطراتی که عمری باهاشون زندگی کردم

با یه حس دوگانه که نمیدونم تلخ بود یا شیرین به خونه برگشتم

در تقابل این دو حس متضاد نمیدونستم واکنشم چی باید باشه خوب یا بد

بهرحال هر چی بود یه حس بود برای اینکه از این حال دوگانه سوز در بیام

برای خودم یه چایی ریختم ورفتم پیش گلدون جونام که بقول دختری عشقام هستن نشستم وبعد کلی قربون صدقه رفتنشون حالم جا اومد

چایی رو که خوردم سر حال شدم

تصمیم گرفتم که امروز کدبانو بشم ودست بکار شدم ناهار فسنجون گذاشتم ودسر درست کردم ونظافت خونه وکلی کارهای دیگه

همه اینا را مدیون بارون امروز هستم که یه حس تازگی را در من بوجود اورد

پ.ن

خدایا بخاطر بارون رحمتت شکر

یادم نرفته که فسنجون خیلی دوست داری




امروز روز خاطره انگیزی برام هست

یه حس خوبی دارم خاطرات 24 سال پیش مثل فیلم سینمایی از جلوم رد میشه

خاطره ارایشگاه رفتنم و وقتی همسری منو اونجا دید اینقدر هول شد که بجای اینکه از کار آرایشگر تعریف کنه زد برجک ارایشگر را با خاک یکسان کرد

وقتی ارایشگر که دوست مامان بود گفت اقای داماد عروستون چطور شده همسری گفت خانم بازار گرمی نکنید عروس من خودش ماهه نیازی به خوشگل شدن نداشت یعنی همه پوکیدن از خنده (حالا فک کن مادرشوهر هم اونجا بود ولی انصافا هیچ عکس العمل بدی نشون نداد)

بعدش جای اینکه ماشین عروس داماد اختصاصی باشه یه ایل ادم تو ماشین مون اومدن منم با اون چتر دستم تو ماشین جا نمی شدم

داماد بیچاره نمیتونست منو جا بده تو ماشین

یا خواهر ومادرو خاله ودختر خالمو

اخه یکی نبود بگه ماشین عروس گفتن نه کاروان عروس

خلاصه با هر بدبختی بود رسیدیم سالن ومراسم شروع شد

خنده دارترین قسمت مراسم مون هم رقص دونفرمون بود فیلمبردار گیر داده بود باید تانگو برقصید

حالا تانگو رو کجای دلمون میزاشتیم بالاخره با هر بدبختی بود یه رقص دونفره ازمون گرفت

ناگفته نمونه که الان فیلمشو دختری میبینه کلی به همون میخنده از بس ضایع بودیم

ودیگه اینکه

داماد خوشبخت یه لحظه رونمیخواست از عروس خانم جدا بشه تا جایی که صدای مامانم دراومد

اومد زیر گوشم گفت بفرستش بره همه مهمونا خسته شدن میخوان راحت باشن بالاخره داماد جونی رضایت داد وقسمت مردونه تشریف برد

وبعدشم که مراسم تموم شد داشتم از پله های تالار پایین میومدم از اول پله سر خوردم که اگر همسری منو نگرفته بود تا پایین پله ها اسکی کرده بودم

حالا فک کن با لباس عروس وکفش ده سانتی چه میشد

بعدشم که رسیدیم خونه خودمون وبابا وپدرشوهری ما رو دست به دست دادن وکلی ارزوودعایخوب برامون کردن

وخداروشکر که تا الان دعاشون برامون مستجاب شده امیدوارم تا اخر هم همینطور باشه

طبق عادت هر ساله امروز دوباره فیلم عروسیمو میزارم وباهاش کلی حال میکنم


پ ن

1: امیدوارم وسیله ازدواج برای همه جوونها فراهم بشه وهمشون عاقبت بخیر وخوشبخت بتونن در کنار شریک زندگیشون سعادتمند باشن


2: امسال یه کار باحال کردیم من برای همسری روز مرد یه ساعت خریدم واونم برای سالگرد ازدواجمون برای من خرید یه ست کامل

که البته بازتابش خیلی خنده دار بود دختری واکنش نشون داد وگفت فک کردین تازه عروس دامادین که ازاین کارا میکنید

وبا لهجه بهتاش میگفت( ای خداا وله کن بابا بیخیال) سن وسالی ازتون گذشته

همسریم میخندید ومیگفت دل که جوون باشه همسرماه هم داشته باشی همین میشه (یعنی من کم مونده فکم بچسبه به زمین )وایششش گفتن دختری با غش غش خندیدنمون کامل شد






امسالم مثل هرسال تعطیلات تا چشم بهم گذاشتی تموم شد  ولی خداروشکر تعطیلات خوبی بود

البته قرار شد امسال برای نوروز مسافرت نریم چون خواهر زاده عزیز کنکوری هست

 و برای همین کلی غصم شده بود چون عیدی که خونه بمونم کلا کسل میشم

ولی همینکه فهمیدیم سه روز اول سال نو تعطیله دقیقه نودی بساط شمال را مهیا کردیم

ودوروز مونده بود به سال تحویل زدیم به دل طبیعت جاتون خالی یه جای دنج وسرسبز تو دل کوهستان

 با کلی گله گاو وگوسفند

ناگفته نمونه که طبیعت ماسال یکی از زیباترین جاهایی بود که تا حالا دیدم

مخصوصا ییلاقاتش که اسمای عجیبن قریبایی داشتوکلی طول کشید تا اسمشونو بتونیم یاد بگیریم

بالای کوه ییلاقات یه جایی بود که تلاقی فصلها بود زمستان وبهار که خیلی زیبا بود

ازونجا که برادرزاده کپی برابر اصل با عمه جونش هست رسما دوتایی گله های گاو واسب را دیوونه کردیم

تا جایی که گله اسبهای وحشی مجبور شدن به روستای دیگه کوچ کنن

اونجا یه چا روستایی شده بودم صبح میرفتم به گاوها غذا میدادم بعدش برای مرغ وخروسا دونه میریختم

وبعدش هم سراغ اسبهاازونجا که اسبها اعصاب نداشتن همون روز اول فرار را بر قرار ترجیح دادن

بعد از مسافرت سانس دوم برنامه های عیدمون که دید وبازدید بود شروع شد

 وخدا روشکر این پروسه هم بسلامتی تموم شد

وتعطیلات اخر عید هم رفتیم باغ خواهری واونجا هم کلی اتیش سوزوندیم وبعد سیزده را بدر کردیم واومدیم خونه

شبش که رسیدیم خونه تازه دختری یادش افتاد که باید برای برنامه درسیش دسر ببره مدرسه

حالا فک کن غروب سیزده بدر کجا میشه دسر پیدا کرد که با کلی گشتن تونستم دسرها را بخرم

 ویه دسر عالی درست کنم

جاتون خالی خیلی خوب شد وخدا روشکر نمرشو گرفت

واینگونه بود که تعطیلات به پایان رسید وکلاغ قصه ما همچنان در حال رسیدن به خونش هست


پ.ن

امیدوارم سال جدید سال سلامتی وسرشار از موفقیت وشادکامی برای همه دوستان عزیزم باشه

براتون بهترینها را آرزومندم




سنگ ها را نمی دانم

اما گنجشک ها مفت نیستند!

قلبشان می تپد.

نگویید سنگ مفت، گنجشک مفت

آدمها شوخی شوخی سنگ میزنند ولی گنجشکها

جدی جدی میمیرند.


مراقب باشید

یک شوخی می تواند

از صدتا جدی ویرانگرتر باشد


پ.ن

شوخی خیلی بدی بود ؛ آدماروبا شوخیای جدیشون میشه شناخت.



نمیدونم اسم این روزهایی را که دارم میگذرونم را چی باید بزارم

بر سر دوراهی انتخاب وا مانده ام باید بین غلیان حس مادری ومنطق سفت ومحکم خودم یکی رو انتخاب کنم

توضیحش سخته! تنها میتونم بگم که برای درک این حسهای متضاد فقط باید مادر بود

در وسط این طوفان متلاطم و مواج این بحران گیر افتاده ام

عقل ودلم با هم کنار نمیان مثل اینکه باهم در جدال وجنگ هستن هرکدوم به تنهایی میخوان منو مغلوب خودشون کنن دیگر رمقی برای این جنگیدن ندارم

خدایا! در این جدال نابرابر تنهام

بارالها! تن وروحم خسته هست تنها امیدم به مدد ویاری توست

مگر نه اینکه خود گفته ای :یاد من آرامش بخش دلهاست پس توکلم تنها به توست توهم عنایتی کن وآرامشت را مهمان دلم کن

مهربانا !

یاریم کن تا دراین طوفان بهترین تصمیم را بگیرم

و کشتی متلاطم زندگیم را با انتخاب درست به ساحل آرامش برسانم


آخرین جستجو ها

sunlofuncdist uncrafchenrei تهران زالو، 09120891822 tehranzalooفروش زالوطبی کل کشور، خرید زالو طبی، فروشگاه زالو طبی،مشاوره و پرورش زالو ، راه اندازی فارم های تکثیر زالو،روغن زال ghazal-zakhar Deborah's memory tienalcofar حیرت انگیزترین پکیج کسب درآمد - با تبلیغات دوربین دیده شوید- باران یعنی تو برگردی . . . hostiarockla پرسپولیس کبیر